_بابامو اگه ادامه بدی میذارم میرما...!
حدود یه ساعت با هم حرف زدیم که در اتاق باز شد و یلدا با یه سبد گل وارد شد.با خنده گفت:
_خلوت پدر دخترو که بهم نزدم؟
بابام با تعجب به یلدا نگاه کرد و من گفتم:
_دوستم یلدا...اون بهم کمک کرد پیدات کنم!
بابا سلام کرد و یلدا گفت:
_تو رو خدا منو نفرین نکنینا!سمانه اصرار کرد وگرنه من نمیخواستم شما بدبخت شین!
بابام خندید و منم به خنده افتادم.وقتی میخندید نمیخواستم ازش چشم بردارم...چقد دلم براش تنگ شده بود واقعا!
شب با هم رفتیم خونه من و یلدا اون شبمم موند خونه من.موقع خواب بهم گفت:
_سمانه...چه حسی داشتی باباتو دیدی؟!
_نمیدونم....خیلی خوشحال بودم....خیلی!!
_حالا واقعا میخوای بیاریش اینجا؟!
_معلومه که میخوام این کارو بکنم!